مطلع سوم

اين آتشين کاسه نگر، دولاب مينا داشته
از آب کوثر کاسه تر و آهنگ دريا داشته
در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهي دان شده
ماهي از او بريان شده يک ماهه نعما داشته
ماهي و قرص خور بهم حوت است و يونس در شکم
ماهي همه گنج درم، خور زر گونا داشته
انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او
از ماهي بريان او نزل مهنا داشته
خورشيد نو تاثير بين، حوتش بهين توفير بين
جمشيد ماهي گير بين، نو ملک زيبا داشته
گنج بهار اينک روان، ميغ اژدهاي گنج بان
رخش سحاب اينک دوان وز برق هرا داشته
چون روغن طلق است طل بحر دمان زيبق عمل
خورشيد در تصعيد وحل آتش در اعضا داشته
چون آتش آمد آشنا زيبق پريد اندر هوا
اينک هوا سيمين هبا زيبق مجزا داشته
زين پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن
طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته
در هر چمن عاشق وشان بر ساقي و مي جان فشان
پير خرد ز انصافشان با مي مواسا داشته
گردان بر هر نوبري گل سارغ از مل ساغري
وان مل محک هر زري با گل محاکا داشته
جام است يا جوز است آن يا خود بيضاست آن
يا تيغ بوالهيجاست آن در قلب هيجا داشته
نوروز پيک نصرتش، ميقات گاه عشرتش
نه مه بهار از حضرتش دل ناشکيبا داشته
نوروز نو شروان شهي چل صبح و شش روزش رهي
جاسوس بختش ز آگهي دل علم فردا داشته
خاقان اکبر کز دمش عشري است جان عالمش
نه چرخ زير خاتمش هر هفت غبرا داشته
برجيس حکم، افلاک ظل، ادريس جان، جبريل دل
از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته
تا عالمش دريافته پيران سر افسر يافته
هم شرع داور يافته هم ملک دارا داشته
پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرين از فرش
پرواز سعدين بر سرش چندان که پروا داشته
شمشير او طوبي مثال او را جنان تحت الظلال
انوار عز فوق الکمال از حق تعالي داشته
گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او
فوق الصفه ز اکرام او دين مجد والا داشته
درياي عقلي در دلش، صحراي قدسي منزلش
از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته
ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون
دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشيا داشته
لب هاي شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش
جنت به خاک درگهش روي تولا داشته
خوانده به چتر شاه بر چرخ آية الکرسي ز بر
چترش همائي زير پر عرش معلا داشته
چل صبح آدم هم دمش ، ملک خلافت ز آدمش
هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته
چون از عدم درتاخته، ديده فلک دست آخته
انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته
ملکت گرفته رهزنان، برده نگين اهريمنان
دين نزد اين تردامنان نه جا نه ملجا داشته
هر خوک خواري بر زمين دهقان و عيسي خوشه چين
هر پشه طارم نشين، پيلان به سرما داشته
شاه است عدل انگيخته دست فلک بربيخته
هم خون ظالم ريخته هم ملک آبا داشته
چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه
نه باد را بر خاک ره ني آب مجرا داشته
چرخ و زمان کرده ندا کاي تيغ تو جان هدي
ما خاک پايت را فدا تو دست بر ما داشته
ملک ابد را رايگان مخلص بر او کرد آسمان
ملکي ز مقطع کم زيان وز عدل مبدا داشته
از فتح اران نام را زيور زده ايام را
فتح عراق و شام را وقتي مسما داشته
بحري است تيغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان
ز آن گوهري تيغ اختران چشم مدارا داشته
آن روض دوزخ بار بين، حور زباني سار بين
بحر نهنگ اوبار بين آهنگ اعدا داشته
معمار دين آثار او، دين زنده از کردار او
گنجي است آن ديوار او از خضر بنا داشته
جسته نظير او جهان، ناديده عنقا را نشان
اينک جهان را غيب دان زين خرده برپا داشته
خط کفش حرز شفا، تيغش در او عين الصفا
چون نور مهر مصطفي جان بحيرا داشته
دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو
مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته
پران ملک پيرامنش، چون چرخ دائر بر تنش
چون بادريسه دشمنش يک چشم بينا داشته
اي تاج گردون گاه تو، مهدي دل آگاه تو
يک بنده درگاه تو صد چين و يغما داشته
بر بندگان پاشي گهر هر بنده اي را بر کمر
ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته
افلاک تنگ ادهمت، خورشيد موم خاتمت
دل مرده گيتي از دمت اميد احيا داشته
خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو
پيشاني اختر ز تو داغ اطعنا داشته
خصمت ز دولت بينوا و آنگه درت کرده رها
چشمش به درد او توتيا بر باد نکبا داشته
گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود
صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته
هر موي رخشت رستمي مدهامتان وش ادهمي
طاس زرش هر پرچمي از زلف حورا داشته
باد سليمان در برش و زنار موسي منظرش
طير است گوئي پيکرش، طور است مانا داشته
از نعل او مه را گله، بر چشم خورشيد آبله
کاه و جوش ز آن سنبله کاين سبز صحرا داشته
باد از سعادات ابد بيت الحياتت را مدد
هيلاج عمرت را عدد غايات اقصي داشته
برتر ز عرشت قدر و قد، رايت وراي حزر و حد
ذاتت به دست جود و جد گيتي مطرا داشته
در سجده صف هاي ملک پيش تو خاشع يک به يک
چندان که محراب فلک پيران و برنا داشته
مولات بي نام آسمان، باجت رساد از اختران
صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته